
تنهایی ام را با تو قسمت کردم ،
بر شانه هایت تکیه کردم و تا ابرها اوج گرفتم ؛
زیر بالهای گرمت عشق را جست وجو کردم ؛
در سختی ابهام انگیز ِ نگاهت که توأم با محبتی تشنه بود
زندگی را دریافتم .
با خورشید دستانت حرارت آرامش را تجربه کردم
و در پناهگاه آغوشت همچون ستاره ای شگرف
در سردی ِ سکوت ِ بی معنای پنهانی ات ، آرام
به رؤیایی شیرین فرو رفتم .
حس بیگانگی ات لحظه ای ذهن مخوف مرا ترک کرد
و به ترانه زیبای با تو بودن گوش فرا داد.
نفسم را درآمیختم با حرکت لبانت
امّا . . .
هرگز دستان تو تنهایی با هم بودنمان را احساس نکرد
و خیلی زود زمانی که دیر شدن دیگر ممکن نبود
با حکم لبانت حرکت نفسهایم را متوقف ساختی
و تن خالی من که پر بود از ترکهای عشق تو
در گورستان قلب سنگی ات تا ابد به
خاک سپردی .
نظرات شما عزیزان:
|